مار

محسن خرمي
www.m_narsis2001@yahoo.com

به نظرميرسيد چيزي مثل چوب يا ميله پشت پارچه قرمز رنگ قراردارد ،ودستان من پارچه رامحكم چنگ زده بودند وكمي دورتر پيچكها راديدم كه نمي دانم بدور چه چيز پيچيده بودند .اما من به همـراه
پارچه وشيء پشت آن به سرعت بسوي آسمان اوج مي گرفتم ،ناگهان پارچه پاره شد و من پارچـه در دست به پايين سقوط كردم .
هنگام سقوط تصوير ماري خال ،خال را پشت پارچه براي يك آن ديدم .
سقوط خود را احساس نكردم ،حتي لحظه برخورد را نيزدرك نكردم ،هيچ دردي نيز حس وننمودم .خود را روي تخت محكم و سردي كه چند پتوي سربازي روي تخته هاي سفت آن انداخته شده بود يافتم .
هنوز خودم را پيدا نكرده بودم .منگ بودم كه احساسِ نرمي ناشي از ورود چيزي ازپاچه شلوارم بــه داخل سراسروجودم رافرا گرفت .تصويرمارخال، خال را جلو چشمانم ديدم .وحشت تمام بدنم را احاطـه كرد.به تخت ميخكـوب شدم .سردي وعرق را همزمان در وجودم حس كردم .پاهايم رااز ترس حركـت نميدادم ،مارحالا نزديـك زانوي راستم بود.ماهيچه هايم راهم نميتوانستم سفت كنم .حتي شايد خون هم به آنها نميرسيد.ضربان همنداشتند. چشمهايم بسته بود. صداي ضربان قلبم را نمي شنيدم .شايد مــرده بودم ! يا شايد خواب ميديدم !اما مار،كمي بالاتر از زانوتوقف كرد.
چشمهايم را بازكردم .مي ترسيدم خودم را حركت دهم.تمام شهامتم راجمع كردم وحركتي سريع به پاهايم دادم . صداي ضربان قلبم را شنيدم .نفس راحتي كشيدم وخودم را روي تخت رها كردم!

8/1/1380
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30345< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي